عاشقانه هاي يک سگ 54

اگر کسي حرفي براي گفتن داشته باشد بالاخره روزي راه بيان اش را پيدا خواهد کرد.

                                                                                                    انسل آدامز

عاشقانه هاي يک سگ 53


نوابغ کساني نيستند که بيش از ديگران مي فهمند بلکه کساني هستند که مي فهمند ديگران چگونه فکر مي کنند.

عاشقانه هاي يک سگ 52


- شنيدم گلشيفته لخت شده...
- اي بابا! جد و آبادت مي رسه به همون سگ اصحاب کهف، آره؟ تازه از غار اومدي بيرون؟
- وسايل ارتباط جمعي در کنترل من نيست که.
- آهان. اگه مارمولک بودي مي تونستي بري خونه همساده نيگا کني...
- صبر کن ببينم... تو ميري خونه ي همسايه؟ خجالت نمي کشي؟
- من که قرار نيست مث تو پاسبون دم در خونه اين پسره باشم که.
- کارت زشته...
- زشت تر از کار زن سينماي ما نيستش که.
- من نمي فهمم...
- نفهمي چون.
- من نمي فهمم! اون يه انسان آزاده که متعلق به هيچ کجا نيست...
- باز شروع شد... مزخرفات انسان گرايانه...
به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره سر حرف را باز کردم. رفتم سرم را گذاشتم روي پاي پسر. نفس عميقي کشيد. من هم نفس عميقي کشيدم. صداي برخورد ليوان با دندان اش آمد و سپس سکوت خانه را فرا گرفت.

عاشقانه هاي يک سگ 51


"اعصابم امشب خراب است، خراب. پيشم بمان.

با من حرف نمي زني؟ حرف بزن، حرف.

فکر چه مي کني؟ چه فکري؟ هان؟

سردرنمي آورم چه فکري مي کني، فکر کن، فکر."

من فکر مي کنم ما در کوچه ي موشان مسکن داريم

آنجا که مردگان استخوان هايشان را گم کرده اند.

                                               تي.اس.اليوت

عاشقانه هاي يک سگ 50



- اشتباه شده...

روزها يکي پس از ديگري مي گذرد و همچنان نگران روزهايي که قرار است بيايند.

***

تلفن دارد زنگ مي خورد در گوشش. منتظر مي ماند.

- اشتباه شده...

***

براي همه چيز بايد هماهنگ کرد حتي براي مواجه شدن با مرگ.

- شما؟

- اشتباه شده...

***

اندوه بزرگ! اشتباه مي شود وقتي مي آيم و مي نشينم در آستانه ي دري که گمان مي کنم تو در پس اش خفته اي، تا مبادا مبادا کلاغي بر سيم تير برقي ناگهان قاري بخواند، تا مبادا قاري دهان باز کند و پند دهد، تا مبادا مبادايي رخ دهد و تو اي اندوه بزرگ، بزرگ ترين فرستاده ي خدايان! از خواب بيدار شوي و سراغم را بگيري. اما افسوس که "اشتباه شده" و تو قرن هاست که کنار کلاغ نشسته بر سيم تير برق، بيداري و مردمان را نگاه مي کني.

عاشقانه های یک سگ 49

دیپلم مات ها!

عاشقانه های یک سگ 48


باد خزان آمد

خون پیچک کهن سال بیرون زد

قرمز                        نارنجی

کلمه برای عبور است

عبور کردن از میان خون و عشق

قرمز                        نارنجی

مرز دیوار روبرو از لابلای این رد خون تیره تر به نظر می رسد.

مرز دیوانگی ام

آبی ست.


عاشقانه های یک سگ 47

 ای عشق!

ای عشق!

رنگ چشمانت از پشت لنز پیداست.

عاشقانه های یک سگ 46

گه گداری گاه گاهی

در گهواره ی تنهایی ام 

موج می خورم.

موج موج امواج سهمگین

تخت خواب خاطرات ام را

بر دیواره ی سنگین سرد عشق می کوبند.

تق

تق

تق.

تن آهن یخ،

تن آهن یخ که منم.


عاشقانه هاي يك سگ 45


آنچه وادارش مي كند به زنده ماندن، تنها و تنها، تنهايي اش است. گفته اند كساني زندگاني برايشان به سختي مي گذرد كه در جمع تنها باشند. اما فكر مي كند تنهايي در جمع لذت بخش ترين قسمت زندگي ست. تنها بودن در خويشتن خويش عين فوتبال بازي كردن با ايكس باكس است با اين تفاوت كه آن يكي دسته دست خودت باشد. زندگي در اين مدت برايش در كنار تو، بوي قهوه ي صبحگاهي، برف نابگاه شبانه، دوستان امروزي و ديروزي و نه چندان فردايي، گذشته است. حداقل وقتي من را مي برد بيرون براي جيش انداختم اين ها زير لب زمزمه مي كند.
                                                                                                   اين ها را براي يادآوري گفتم
                                                                                                              با تشكر سگ