عاشقانه های یک سگ 31

 

یک چیزهایی هستند که نمی شود توضیح داد و آن چیزهایی را که می شود توضیح داد کسی گوش نمی دهد. به همین سادگی به همین خوشمزگی.

عاشقانه های یک سگ 30

 

برای آرام قریب و غربت هایش

راستش نمی دانم این متن را باید برای خودت بنویسم و آن را درون پاکتی بگذارم و رویش بنویسم "شخصا مفتوح فرمایند" یا نه. شاید از این نوشتار کسانی جز همان "سشنبهشبهایشبشعر"آمده ها٬سردرنیاورد. خب نیاورد. مگر قرار است همه بدانند که همه جا چه می گذرد؟ دیگر انقدرها هم دنیا برایم اهمیت ندارد. راستش از همان اول هم نداشت ولی خودم را گول می زدم یا به قول پدرم سرم را عین کبک می کردم زیر برف که آهای! اینجا خبری هست. و نبود خبری و توهم زاده ی من بود نه حضور میهمانان.

برایم جذاب بود که نوشته هایت را دقیقا زمانی خواندم که قرار است یک "سشنبهشبهایشبشعر"دیگری راه بیافتد. این بار به محوریت یک تازه مرد شده. چندین بار خواندم مطلبت را. پرینت گرفتم و دوباره خواندم. چندین باره خواندم. من هم از همان دوستان دیگری بودم که آورده شدم به شبشعر. راستش اولین بار همان اتفاقی افتاد که خودت نوشته بودی برای هر تازه واردی رخ می داد با این تفاوت که من انقدر جوان بودم که باز هم آمدم و شدم از همان هایی که وقتی جمع می گفت :۲. همه می دانستند کدام لطیفه را برای خودشان تعریف کنند. اما نمی دانم٬ در واقع یادم نمی آید که من هم قضاوتی کردم که فلانی بیاید یا نیاید٬ واقعا یادم نمی آید. اما یادم هست که از بعضی ها که تعدادشان کم بود٬ خوشم نمی آمد و لابد آنها هم که تعدادشان کم نبود از من.

"سشنبهشبهایشبشعر" برای این تازه مرد شده٬ در واقع تحقق یک رویا بود. رویایی به نام " گفت و گو" کردن٬ نه مجادله و مباحثه. بلکه گپ زدن و از این گپ زدن سرخوش شدن. آن شب ها و جمع را به کافه قیاس کرده بودی و صندلی ها را به سالن خانه ای که در طبقه دوم بود. و هر کسی جای نشیمن خودش را داشت و دفترچه ای بر دست. برای جوانکی که جای فرزندان آن جمع را داشت٬ و همیشه در رویاهایش تصور می کرد که ای کاش در ابتدای قرن بیستم به دنیا آمده است٬ این نشانه ها جذاب بود. می توانست مدل سازی کند و هر کدام از آن انسان ها را به جای یکی از قهرمانانش بگذارد.( که ای کاش چنین نکرده بود.) قریب به هفت سال از اولین ورودش می گذرد. جوانک بیست و اندی ساله حالا به میانه زندگی اش نزدیک می شود. گاهی اوراقی که از آن روز باقی مانده است را مرور می کند. خنده اش می گیرد یا گاهی از اینکه آنها را نوشته است بر خود می بالد. می گویند گذشت زمان دو تاثیر بر اتفاقات می گذارند: اتفاقات تلخ را کمرنگ تر می کند و اتفاقات اندک شاد را به سرور می رساند. امروز که برمی گردد و به اتفاقات نگاه می کند٬ از کوچک ترین خاطره جز لبخند چیزی دیگری برایش باقی نمانده است. گویی تا بوده چنین بوده است.

"سشنبهشبهایشبشعر" برای این تازه مرد شده٬ با "آزادی" توامان بود٬ آنچه هرگز در این دیار به حقیقت نخواهد پیوست اما این تازه مرد شده با ایده آل گرایی مفرط خویش٬ همچنان سرش را در برف فرو کرده است و به امید این "فردیت" از دست رفته اش٬ حاضر است در تمامی اجتماعات شرکت کند. (این بزرگ ترین تناقض بشری ست به گمانم.) اولین دستاورد آن شب ها برای مرد٬ آشتی با شعر بود و ادبیات. سال ها بود که فکر می کرد همه چیز در فلسفه خاتمه میابد و تمام. و دستاورد بعدی: چپ شکست خورده ی مجهول.

نسلی که می خواست مثل دیگران نباشد اما خودش هم نمی دانست که می خواهد چه شکلی باشد. تازه مرد شده ی اواخر دهه پنجاه٬ به دنبال گذشته به تاراج رفته اش٬ همه را به باد انتقاد می گرفت و البته شعرها را بد می خواند و غلط املایی داشت. اما به آزادی معتقد بود و دمکراسی را مسخره می کرد و می دانست حقوق بشر احمقانه ترین رویای انسان ها است. در واقع حرف های آخر شب٬ زمانی که قفل در پارکینگ را باز می کردی برایم جذاب تر بود. چراکه فراتر از طنز بودند. طنزی که آدم ها از آن به عنوان کارد استفاده می کردند تا شمشیر. چرا که شمشیر را می توان در دست دید اما کارد را نه.

راستش خیلی حرف ها می ماند در درون انسان و زمان نوشتن انقدر احمقانه به نظر می رسد که از نوشتن اش پشیمان می شوی. اما از آن شب ها خاطره هایی ماند که هنوز برایم تازگی دارند و جالب ترین نکته این بود که فهمیدم نظام حاکم بر چه ستون هایی استوار است. "در حقیقت، این اواخر، برای مرد، شب‌های شعر هم شده بود یکی از مصادیق «نابلدی در دوست داشتن ایده‌آل»: احساس می‌کرد که این جمع، و جمع‌های کوچکتری که از دلش درآمده بود، یک چیزی کم داشت و آن توجه به آن موجود زندة دیگری بود که اسمش «رابطه‌مان» بود. خیلی وقت‌ها احساس مرد این بود که وقتی دوستان می‌‌گویند «ما با هم خیلی حال می‌کنیم» در واقع منظورشان این نیست که من و تو و اون و اون یکی و... «رابطه‌مون»، همه با هم حالشان خوب است. منظورشان این بود که «من توی این جمع می‌توانم خودم باشم و بقیه این پذیرش را دارند که من خودم باشم و من هم این پذیرش را دارم که تو و اون و اون یکی... خودتون باشید»... این کم چیزی نیست، ها!... اما «دوست داشتن ایده‌آل» نیست... و به نظر مرد اصلاً «دوست داشتن» نیست: «کولی‌دادن نوبتی» است! ". درست می گویی. ماجرا همین است.

در آستانه یک شب شعر دیگر٬ امیدوارم من هم بتوانم یک روز بگویم دیگر نمی توانم. آرام عزیزم

عاشقانه های یک سگ 29

 

- آهای!

- ها؟

- این چه طرز جواب دادنه؟

- اون چه طرز صدا کردنه؟

- دلم خواست.

- قربون دلت... بگو عزیزم.

و به همین سادگی گفت و گو ادامه پیدا خواهد کرد.